دلنوشتهای از یک پدر کولبر
سلام، من پدر کودکی از این سرزمینم، ما در یکی از روستاهای شهرستان پاوه استان کرمانشاه زندگی می کنیم، خاطرم برای همیشه می ماند که بجز زلزله هستند چیزهایی که عمق وجود آدم ها را بلرزانند …
از خود بگویم، من کوله بر هستم، واژه ای که فقط برای مادران و پدران کوچه های هزارماسوله کردستان دردآشناست، حقیقتی که هرگز هم خانواده ای برایش نیامده و ای کاش دهخدا و معین بودند و معنایی برایش می نوشتند. من در کارم نان را به قیمت جان و جانم را به قیمت نان معامله می کنم، نشان رشادت من هم زخم هایی است که مونس شانه هایم اند، خراش های پاهایم و انگشتانم که در سوز سرمای کردستان کبود شده اند.
آن شب سرد در زمستان 97 که لباس کوله بریم را می پوشیدم، آنچه مانع رفتن من بود شب، تاریکی وکولاک نبود، درد پسرم بود که بخود می پیچید، ناله می کرد، و من چه میدانستم که قندی شیرین وجودش را می سوزاند.
لحظه ای که در اوژانس بیمارستان پاوه حال بد و اضطراب پسرم و دختر شش ساله ام که انگشت در انگشت برادر بود را می دیدم، نگاه پزشک اورژانس به من رفاقت سنگ و شیشه بود! او از درد درون من آگاه نبود، قند 550 روی نمایشگر دستگاه؛ این همه شیرینی در وجود پسرم قامت مرا بیرحمانه و سنگین تر از تمام کوله هایی که برده بودم خمیده ترکرد.
ساعاتی بعد در بیمارستان محمد کرمانشاهی پیاده شدیم و معنی واژه بابا را آن وقت فهمیدم که پرستار صدایم زد و گفت تست ای وان سی پسرم 11 است؛ دیگر اعداد را مقدس نمیدانستم و گذشت زمان هم گنگ و نامفهوم بود، شاید ما قرار بود سال تازه را در حیاط بیمارستان جشن بگیریم. گویا رویاهای درون من برای خانواده ام حریف داستان سرایی روزگار نبود، پیرزنی آرام نجوا می کرد که پای دیابتی ها قطع می شود، اما او چه می دانست من پای قطع شده کولبر های روی مین را دیده بودم.
برای پسرم جوراب نخی گرفته بودم، دیگر از شکلات خبری نبود، توضیحی لازم نبود، من و پسرم همدل و همزبان بودیم، دانش آموز کلاس ششم با نمرات عالی، همه چیز را خوب میفهمد، یقین داشتم او غصه ها را در چشم من می خواند، حالا چوپان همسایه زنگ خانه ما را می زند، او برای پسرم از کوه گیاهی آورده بود برای درمان دیابت!
حالا ما چند ماهیست انسولین را به جمع خانواده 4 نفری مان افزوده ایم؛ او دیگر مهمان نیست عضوی از خانواده ماست، دیگر او با ما و ما با او ساخته ایم. برای من لحظههای تزریق پسرم لحظههای ذره ذره آب شدن وجود من است، سه ماه اول و دوم ای وان سی عدد 6 بود، خانواده ما با وجود انسولین هنوز هم رنگ و بوی پرمهر خود را دارد، من عاشق پسرم هستم و او درد نهفته در سینه مرا می خواند، او می داند دیگر یک بیمار دیابتی است و باید خوراکی هایی سالم برای مدرسه بردارد، تزریق در حیاط مدرسه برایش سخت است، نگاه ترحم دیگران او را شکننده و آزرده خواهد کرد، او خستگی کوله بری مرا درک می کند و با گرمای وجودش به من گرما می دهد، مثل همیشه قند وجودش شیرینی وجود من است.
او همیشه منتظر نقش بوسه من بر بازوان سوزن خورده اش است چون اینگونه از دردهایش می کاهد، من برای آلام پسرم سختی کوله بری را فراموش کرده ام؛ برای من که پسرم دیابت دارد نگاه به تاریکی شب ها و بلندای روزها بی مفهوم است، من در مصاف کوه ها، کول و کردستان آن قدر میدوم تا فاصله ها برایم کوتاه شوند و خیلی زود به روشنایی وجود پسرم برسم، من برای قرص دل پسرم دیگر کوله های سنگین تر برمیدارم و با صخره های اورامان و کردستان صمیمی تر شده ام.
این یکی از روزهاییست که ما به جمع خانواده گابریک پیوسته ایم، راه ما سخت است ولی با امید به خدا و حمایت و همدلی گابریک سختی ها را به سرانجام می رسانیم و برای سلامتی کودکان این سرزمین دعا می کنیم.
ح. ر – کرمانشاه 1398/07/09
گابریکی های عزیز، شما میتوانید با حمایت از کودکان دیابتی در ساختن آینده ای سالم و بدون عوارض برای این کودکان سهیم باشید.
شماره کارت (بنام انجمن اطلاع رسانی دیابت گابریک)
6037-6919-9000-0374
پرداخت آنلاین